درختان سرسبز و خرم ميشوند. نهرها جاري هستند. هوا، هواي معتدلي است و امثال اينطور تحولاتي كه در طبيعت اتفاق ميافتد كه شعرا لطيف هم گفتند. اين ابتهاجات يك آفت بسيار بسيار جدي در متنش هست، كه همهي افراد حتماً تجربه كردند و آن اين است انساني كه به خود اين تحولات، به خود اين پديدهها دلخوش است، چون انسان يك موجود فراباش است و بر فراز اين چهار فصل ايستاده است، و خداي متعال او را اينطور آفريده است كه در بهار، پاييز را ميبيند. اگر دل به خود بهار بست، بيترديد در آغاز بهار نگران پاييز است. و هرچه از بهار بيشتر مي گذرد، اضطراب انسان بيشتر ميشود. چرا؟ چون اين محبوب دارد از انسان خداحافظي ميكند و ميرود. به بهار دل بستي. خوب محبوب رفتني از آغاز وصالش تلخكامي وصالش هست. چون ميداند محبوب رفتني است. يا او از من جدا ميشود، يا من از او جدا ميشوم. جدايي قهري است. جدايي در دست ما نيست. يا من از بهار جدا ميشوم، يا بهار از من جدا ميشود. خاصيت تحول است. هم من متحول هستم، هم بهار. اگر به امر متحول دل بستي، جدايي قطعي است. اين جدايي در لحظهي وصال ذائقهي انسان را تلخ ميكند. همه تجربه كردند. آن روز خوشي كه ما براي تفرج و تفريح بيرون ميرويم با دوستان و اقوام و محفلي داريم، از آغاز صبح انسان براي غروب مضطرب است و هرچه به غروب نزديكتر ميشود، اين افسردگي و اضطراب بيشتر ميشود. در متن خوشي مضطرب است. چون عرض كردم انسان موجود فرا باش است. مثل حيوان نيست كه آيندهاش را نبيند. دغدغهي آينده را نداشته باشد. جدايي قطعي است، انسان هم مشرف به اين جدايي است. لذا در لحظهي وصال محبوبي كه جدا شدني است، تلخي فراغ هست. وقتي جدا شد اين آتش در درون انسان شعله ور ميشود و ديگر انسان را بيقرار ميكند. ممكن است انسان با تغافل و خود را غافل كردن بخواهد اين را پشت سر بگذارد، اما تغافل واقعيت مسأله را عوض نميكند. اين اضطراب به باطن ناخودآگاه انسان ميرود. اين خاصيت دل بستن به آفلها است.
اينكه در قرآن ديديد خداي متعال از زبان ابراهيم خليل اين لطيفه را بيان ميكند كه وقتي با بت پرستها مواجه شد كه در مقابل ستارهها سجده ميكردند، وقتي ستاره در شب تاريك طلوع كرد، آدم محتاج به نور است و از ظلمت رنج ميبرد. نگاهش به ستاره افتاد، "رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلين" (انعام76) اين در مقام تعليم بوده است. يكي از تفسيرهاي اين آيه اين است. ميفرمود: ببينيد چيزي كه غروب ميكند، نميشود به آن دل بست. چون اگر دل بست وقت غروبش چه ميكنيم؟ زيبايي كه غروب ميكند علامت اين است كه از اول هم اين زيبايي براي خودش نبود، اگر براي خودش بود كه غروب نميكرد.
ما به زيباييهای طبيعت نبايد دل ببنديم. به هيچ چيز! نه به نهر جارياش، نه به صداي پرندگانش، نه به هواي معتدلش، به هيچ چيز طبيعت نبايد دل بست. پس بايد چه كنيم كه از اين جمال لذت ببريم ولي در دل اين لذت رنج نباشد؟
اين جمال براي خود اين اشياء نيست. اگر براي خودشان بود، حتماً از آنها گرفته نميشد. اين گلي كه طراوتش از بين ميرود، طراوتش از خودش نبود. چيزي كه براي خودش است، از او گرفته نميشود. پس اگر كسي در متن اين جمال، حضور جمال حضرت حق را ببيند، كه حقيقت همين است. همهي زيباييها از اوست. همهي جمال از اوست. اگر كسي در متن جمال به جمال حضرت حق راه پيدا كند. برهانش هم اين بود كه عرض كردم. اين جمالها اگر براي خود اين پديدهها بود، آفل نبود. افول علامت اين است كه اين جمال براي خودشان نيست. پس سرچشمهاي دارد، آن سرچشمه غروب كننده نيست. دائمي است. والا اگر او هم دائمي بود مثل بقيه بود. پس بنابراين اين آفلها ما را به يك حقيقت غير آفل هدايت ميكنند. همهي جمال از اوست. اگر كسي به او پيوند خورد در هر جلوهاي جمال او را، آيهاي از آيات او را ميبيند، و غرق در بهجت ميشود چون جمال حقيقتي زنده، محيط، مسلط، حاضر، قابل دل بستن و جواب دهنده است. اينها كه نه صداي ما را ميشنوند، نه جوابي ميدهند، اگر ان اتفاق افتاد كه انسان دل به او بست ديگر اضطراب تحولها را هم ندارد. چون اين تحولها محبوب مرا از من جدا نميكند. رنج تحولها، رنج جدايي از محبوب است.
ادامه دارد...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0